گذشته

ساخت وبلاگ
اصلا وقت نمیکنم بنویسم عروسی نزدیگه 

متاسفانه تا یک ماه دیگه هم نمایشگاه داریم .... 

منم هیچ تابلو اماده نکردم دوتا نمیه کاره دارم .

فاصله عروسی و نمایشگاه فقط یک هفته هست ...

از یه طرف امیر میگه رها بریم خرید واسه عروسی 

از طرف دیگه استاد .برادر امیر میگه رهااااا کارای نمایشگاه مونده !

فعلا از دست این دوتا برادر دارم دیونه میشم :)

+ نوشته شده در  پنجشنبه بیست و سوم آذر ۱۳۹۶ساعت 11:56&nbsp توسط رها  | 

گذشته...
ما را در سایت گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeme1 بازدید : 255 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت: 20:18

دیروز رفتیم واسه گرفتن عکس .. صبح آرایشگاه بودم ..خیلی عوض شدم یعنی خودمم فکر نمیکردم ! امیر امد دنبالم . گفتم نگام نکن میخوام با لباس منو ببینی ...  رفتی محل عکسبرداری یه خونه خیلی کلاسیک و قدیمی بود ...  مه دخت دوست مامانم مسئول کارای فیلم برداری عروسی هست . با هم رفتیم توی اتاق  گفت امروز باید این لباس بپوشی واسه کلیپ ... تمام لباسا مامان و خالم رفتن انتخاب کردن .... گفتم این چیه میخوایید نپوشم !:| با بدبختی تنم کردم .. یک لباس سفید بلند بود که بالا تنه لباس کاملا باز بود.   تا عصر طول کشید . گفتم یه لحظه بخوابم . نمیشه چشمام مشخصه خسته هست . گفت نمیخواد برو خونه استراحت با همین لباس هم برو فردا بیار رفتیم سمت خونه .. توی ماشین خوابیدم . امدیم بالا رفتم سریع سمت اتاق ... در بستم . امیر در زد .. امد داخل روی صندلی نشسته بودم تا موهام باز کنم ...  دستم گرفت موهام باز کرد .. توی اینه داشتم نگاش میکردم ...گفتم امیر از وقتی رفتیم برای عکاسی و فیلم برداری ساکتی باهم حرف نمیزنی .... گفت خوبم . بلند شدم محکم بغلش کردم . حالش خوب نبود گریه کرد اما بی صدا  سر گیجه گرفت روی تخت نشستیم . گردنم خیس اشک شد گفتم امیر ... گفت رها هیچی نگو .... خواهش میکنم ..  میترسم  داره منفجر میشه از بغض :( + نوشته شده در  جمعه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۶ساعت 7:1&nbsp توسط رها  |  گذشته...
ما را در سایت گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeme1 بازدید : 270 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت: 20:18

دیشب امیر روی تخت من خوابید منم تا 4صبح حدودا فیلم دیدم اخرش روی کاناپه خوابم برد . یک ساعتی میشد که بیدار بودم ... حدود ساعت 8بود . امیر همیشه صبح خیلی زود بیدار میشه . مخصوصا اگه خونه من باشه صبحانه اماده میکنه . چند بار رفتم و امدم دیدم اصلا حرکتی نداره . صداش زدم . بی فایده بود . خیلی سخت بود وقتی میخواستم به صدای قلبش گوش بدم ببینم میزنه یا نمیزنه !!! کلی جیغ کشیدم صداش زدم .. امدم بیرون گوشی برادرش خاموش بود اون موقع ذهنم قفل بود . زنگ زدم نگهبانی همین که دید نمیتونم حرف بزنم گوشی قطع کرد ... سریع امد بالا در زد ... دوتا نگهبان داریم اون که مسن تر بود صبح بود. یکی از همسایه ها هم امد بیرون ... میشناختیم همو واسم آب قند درست کرد .. آمبولانس امد بردنش ...همسرش میگفت بیایید با ماشین من بریم بیمارستان .. قبول نکردم هر طور شده برادرش پیدا کردم . امد دنبالم رفتیم بیمارستان ... این قدر گریه کرده بودم که صدا نداشتم .توی محوطه بیمارستان موندم . خیلی سرد بود ... امیر ظهر چشماش باز کرد ...دکتر گفت شک عصبی بوده . حواستون باشه اصلا ناراحت نشه .خب من از کجا بفهمم امیر ناراحته اصلا حرف نمیزنه .از وقتی هم امدیم خونه چیزی نگفته . حتی با برادرشم حرف نمیزنه خسته شدم دیگه :(( اگر منو نمیخواد حاضرم از زندگیش برم ....  + نوشته شده در  جمعه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۶ساعت 18:54&nbsp توس گذشته...
ما را در سایت گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeme1 بازدید : 246 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت: 20:18

امیرررر .. دوست ندارم  اصلا یه رفتاری از خودت نشون میدی که ادم پشیمون میکنی این قدر واست جنگیدم ! رفتارت این قدر زشت بود که مهرداد گفت هر چیزی لیاقت میخواد متاسفانه حیف دیر رسیدم  تو شاید منظورش نفهمیدی اما من فهمیدم ...  داره تاریخ محرمیت تمام میشه کارای عروسی انجام ندادیم ! خیلی ناز امدی واسه عکس و کلیپ عروسی که دوست مامانم زنگ زد گفت رهااااا نمیتونم تمام و کمال پیش پرداخت تحویل پدرت دادم ... امیر داری گند میزنی  احساسم نسبت به تو داره تمام میشه ...  + نوشته شده در  دوشنبه بیست و هفتم آذر ۱۳۹۶ساعت 0:59&nbsp توسط رها  |  گذشته...
ما را در سایت گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeme1 بازدید : 234 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1396 ساعت: 20:18

این روزا بیشتر بهت افتخار میکنم 

نمیدونی سکوتت در مقابل بعضی ادما چههه قدر دلچسبه ...

مخصوصا رفتارای مهرداد . امروز صبح مامان از تو تعریف کرد :) اولین بارش بود .... 

+ نوشته شده در  پنجشنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۶ساعت 18:29&nbsp توسط رها  | 


گذشته...
ما را در سایت گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeme1 بازدید : 249 تاريخ : شنبه 18 آذر 1396 ساعت: 0:39

نوشتم دیروز چی شد اما پاک.کردم  مگه میشه یک زن به همسرش این جوری خیانت کنه ...  از دیشب حالم بده به کسی نگفتم .. چند بار حالم بهم خورده . کاش دوربین های مداربسته کارگاه چک نمیکردم . دیشب به استاد میگم شما دوربینا چک میکنید ؟  گفت راستی دوربین ها یادم نبود  پیام دادم به امیر . گفتم میگی به برادرت دوربینا چک کنه ؟  گفت چرا ؟ چی بگم ... چیزی نگفتم ...  دو نفر ادم کثیف توی اون کارگاه هستن که من تا باشن نمیرم . امروز نرفتم . استاد گفت لوس نشو بریم . گفتم خیر نمیام  گفت وقتی امیر نیست خیلی لجباز میشی  وقتی رفت پیام دادم دوربینا چک کنید لطفا من اونجا پامو نمیزارم  گوشیش خاموشه  + نوشته شده در  چهارشنبه هشتم آذر ۱۳۹۶ساعت 16:58&nbsp توسط رها  |  گذشته...
ما را در سایت گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeme1 بازدید : 249 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 19:41

امیر امد خونه :) خیلی هم خسته هست .... :( بمیرم واسش  کارش به روحیه بالا نیازه ... این جور ادما باید تمام اتفاقات کارشون بزار پشت در و وارد خونشپن بشن با لبهای خندون . اما بعضی وقتا ادم نمیتونه ... :( امیر امشب خیلی نابوده . بابا روزای اول میگفت کارت باید عوض کنی . چند شبه خونه نرفتم . خونه مامان امیر موندم . من نمیدونستم شبها توی بغل مامان خوابیدن این قدر دلچسبه ... گاهی با لباس بیرون ... حتی بدون این که مسواک بزنی و لباس خونه تن کنی . بدون شب بخیر گفتن ... چند شب قبل توی این سرما با امیر و برادرش رفتیم بیرون . یخ زدیم ... به معنای واقعی وقتی برگشتم مامان کنار تختش نشسته بود کتاب میخوند . رفتم کنارش نشستم ... بغلم گرفت خوابیدم روی پاش صبح که بیدار شدم روی زمین کنار مامان امیر خوابیده بودم :)))،  + نوشته شده در  چهارشنبه هشتم آذر ۱۳۹۶ساعت 22:34&nbsp توسط رها  |  گذشته...
ما را در سایت گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeme1 بازدید : 237 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 19:41

مهم نیست بقیه چی فکر میکنن اما تصمیم گرفتیم عروسی نگیریم. یعنی من نمیخوام . قرار شد خونه من بفروشیم و با پول جهیزیه یه خونه بزرگ تر نزدیک خونه مامان امیر بگیریم ...  مامان امیر خیلی ناراحته گفت میدونم خانوادت مخالفن دلشون یک عروسی بزرگ میخواست . وقتی مامان گریه کرد ... امیر رفت توی اتاق . وقتی امد بیرون مشخص شد گریه کرده .  من چه قدر این روزا خجالت میکشم بخاطر این همه سختگیری که خانوادم برای شما دارن . اونا خبر ندارن اما با تصمیمی که مامان گرفته برای عروسیم حدود 50تا70 میشه ... شاید این هزینه بالا تر هم بره .  لیست قیمتها مزون و آرایشگاه و هزینه هر مهمون بیشتر از اینا میشه .  گروه فیلم برداری هم مامان گفته کامل باشه . یعنی تا یک هفته من هر روز باید عروس بشم . فیلم برداری هم باید شمال باشه ...  مامان چند روز قبل زنگ زد گفت جهیزیت اماده هست میتونی بیایی ببینی  یه چیزی گفت دلم سوخت ...  گفت این جهیزیه توی هر خونه ای نباید چیده بشه . یکی از دوستای بابات قصد فروش خونش داره خوبه فقط کمی از خونه ما کوچیک تره بیاد همون بخره  گفتم مامان این حرفا یعنی چی ! شما میدونید امیر حتی نمیتونه یه اپارتمان رهن کنه  گفت حیف تو دختر چه ارزوهایی واست داشتم . از خونه هزار متری و بهترین امکانات باید بری مثل این بدبختا با مادرشوهر اونم توی یه خونه قدیمی زندگی کنی  گفتم مهم نیست مگه من عقده ثروت گذشته...
ما را در سایت گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeme1 بازدید : 254 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 19:41

باید فکر کرد 

عصر قراره بریم مشاور ... دو نفری .

به امیر گفتم اگر قرار جدا بشیم تو تصمیمت چیه قبول میکنی؟ 

گفت نمیدونم من فقط تصمیمی میگیرم که تو خوشبخت بشی 

+ نوشته شده در  شنبه یازدهم آذر ۱۳۹۶ساعت 16:42&nbsp توسط رها  | 


گذشته...
ما را در سایت گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeme1 بازدید : 249 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 19:41

مشاور نمیتونه کمک کنه . گیج بودیم گیج تر شدیم ! مشکل ما اینه که اطمینان به هم نداریم حتی به خودمون . به امیر گفتم من اصلا قول نمیدم یه روزی بتونم خیلی ساده زندگی کنم ...  اونم نمیتونه قول بده  از بی پولی کم بیاره و تحمل این داشته باشه که خونه و ماشین ازمن بوده ! خوبیش اینه که داریم خیلی خونسرد با این مشکل برخورد میکنیم ! توی ماشین بجای این که قهرباشیم یا دعوا کنیم ... امیر گفت گرسنت نیست ؟ گفتم چرا خیلی الان میتونم چند پرس غذا بخورم ...  خندید گفت ایول رها این اخلاقتو دوست دارم دخترایی که در سطح تو هستن اکثرا باهوش وقتی میری رستوران یا چندتا قاشق سالاد میخورن یا این قدر بی میل شام میخورن ادم حالش بهم میخوره میترسن اندامشون بهم بخوره !!!!  خندیدم گفتم خب من هر چی بخورم چاق نمیشم :))) درضمن مگه میشه ادم بره رستوران نخوره :)))))))) فعلا منتظر شام هستیم  این قدر سفارش دادیم که گارسون بهمون چپ چپ نگاه میکرد ! ولی فکر کنم تا فردا شب چیزی نتونیم بخوریم  همیشه از بچگی سفر میرفتیم همین طور بودم . مامان مثل همون دخترایی که امیر میگفت . یا حتی مخصوصا بابا .  همیشه من سفر به غذا های مختلفش دوست داشتم  کشور مختلف میرفتیم چند نمونه غذا سفارش میدادم و با میل میخوردم . اما مامان بابا یک غذای معمولی سفارش میدادن و خیلی بی میل فقط یک سومش میخوردن !  همیشه ماکان دعوام میکرد میگفت مثل کسای گذشته...
ما را در سایت گذشته دنبال می کنید

برچسب : شاااااام, نویسنده : lifeme1 بازدید : 251 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 19:41

ازم انتظار دارن با خانوادم دعوا کنم ! اما نمیتونم ... فکر میکنن با حرفایی که بهم میزنن میتونم امیر فراموش کنم اما نمیشه ....  امیر این روزا با من مثل غریبه ها رفتار میکنه . وقتی میخنده اشک توی چشماش جمع میشه . میگه رها تو چه جوری میتونی بخندی !  خب بخاطر این که با تو هستم . اصلا مگه قراره تمام دختر پسرا با هم بعد عروسی برن زیر یه سقف و زندگی ارومی داشته باشن !  من و تو مث بقیه نشدیم . از هم دوریم ... تو خونه من نمیتونی بیایی ! خونه بابام که صد کیلومتریش هم نمیتونی رد بشی !  فکر طلاق من و تو هستن . شاید درست میگن .نمیشه خانواده هایی که این قدر اختلاف طبقاتی دارن با هم ازدواج کنن . بعضی دامادا موافق هستن پدر زن کمک کنه اما تو قبول نداری . حتی بابا هم این کار انجام نمیده ! هیچ وقت یاد ندارم اسمت اورده باشه ... تمام لحظات ما پر از غم و درد هست ... اما من نمیزارم این طوری بمونه . دیروز  کارگاه بودم . با استاد یک عالمه خندیدیم . نیما و مهسا هم بودن خوش گذشت ... استاد واقعا بهترینه جز نقاشی چیزهای دیگه هم ازش یاد میگیریم . واسمون کتاب خوند .. یک کتاب کاملا فلسفی و کمی عاشقانه ... وسط کتاب خوندش گفت رها جان کجایی !  گفتم کاش این در باز میشد امیر میومد .  لبخند زد بقیه کتاب خوند . نفهمیدم کی تمام شد که امد بالا سرم گفت مهندس !روپوشت کجاست ! گفتم استاد دلم نیومد کثیف بشه نپوشیدمش  روپوش مادر گذشته...
ما را در سایت گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeme1 بازدید : 235 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 19:41

یههه خبر خوب امیر داد :)))) البته پیشنهاد بود 

زنگ زد گفت تو که این قدر دستپختت خوبه نمیخوایی مامان و برادر منو دعوت کنی !!!!

جیغ میزدم پشت تلفن ...  واییییی فردا مامان و استاد و امیر میان خونم . از خوشحالی نمیدونم چیکار کنم:)) به مامان که زنگ زدم گفت زحمتت نمیدم گفتم خیر باید بیایید .

گفت تو فقط قول بده کم ناهار درست کنی میاییم :) 

از الان برم واسه تدارکات :)))

+ نوشته شده در  سه شنبه چهاردهم آذر ۱۳۹۶ساعت 20:10&nbsp توسط رها  | 

گذشته...
ما را در سایت گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeme1 بازدید : 212 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 19:41

مهمونی ساده 4 نفری تبدیل شد به یک مهمونی بزرگ ... امروز خیلی سعی کردم لبخند بزنم ...فکر نمیکردم این قدر تحملم بالا باشه . تمام مدت حواسم به امیر بود با کسی دعواش نشه ... سعی میکردم امیر حرفای بابا نشنوه. ..  امیر نزدیکم نمیشه اما امروز از روی لجبازی فقط با من بود ... حتما باید کنارش مینشستم . واسم میوه پوست کند ... دستم میگرفت . محبت میکرد بی اندازه ...   امروز خیلی منو ناراحت کرد بی اندازه  جناب مجنون پسر عموم هم بود ... زن عمو میگفت یه هفته هست برگشته نمیدونست ازدواج کردی بهش نگفتیم.  فکر میکردیم بهم بخوره ...  جلو امیر میگفت رها جان ای کاش میتونستیم سرنوشت عوض کنیم .    مهرداد خیلی خسته بود ... ناهار نیومد .... رفتم واسش ناهار ببرم . در قفل بود . استاد بهم گفت مهرداد پسر خوبیه ...  جالبه همه پشیمون هستن ! ...  شب قراره من و امیر استاد و مهرداد بریم بیرون.  ترکیب جالبیه .... احتمالا از ترس این که بحثشون نشه بمیرم  + نوشته شده در  چهارشنبه پانزدهم آذر ۱۳۹۶ساعت 18:15&nbsp توسط رها  |  گذشته...
ما را در سایت گذشته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : lifeme1 بازدید : 235 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1396 ساعت: 19:41